بنام خالق زیباترین داستانها
روزی دو نفر رهگذر از دو سوی رودخانه ای به یکدیگر رسیدند . رودخانه خروشان بود و گذشتن از آن ممکن نبود .
یکی آرام نشست و خودش را به دست تقدیر سپرد . و دیگری هی فکر کرد و فکر کرد .. و در نهایت برخاست و با چوبهایی که در اطراف رودخانه بود ، برای خودش بلمی ساخت .
رودخانه فصلی بود و به زودی خشک شد و هردو مسافر بدون هیچگونه وسیله ای از آن گذشتند .
اما یکی یاد گرفته بود که چگونه بلم بسازد و داشت به ساختن قایقهای بزرگتر و احیانا کشتی فکر میکرد و آن دیگری همچنان غرق در لذت و آرامش تقدیر بود .